خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
پیوندآسمانی
کوچکم اما بزرگ شده ام ... آنقدرکه با تنهایی ، قلم ، کاغذ و اتاق تاریک آشنایم نوشتن را نیاموختم ، فقط تمرین می کنم ! مشق می کنم و لذت می برم ... هرگاه دلم ازخیابانهای زنگارگرفته و مردم سنگ دل این شهرمی گیرد ، برایش می نویسم _ می دانم می خواند ... حالم بهترمی شود، شاید نوشتن دردی را دوا نکند اما مرا سبک می کند به بی وزنی می رسم... ایمان دارم که به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل است . ... گفتم تنهایی ام را قسمت می کنم ، البته سهم کمی نیست... آرزو دارم حرف های دلم کسی را نیازارد...اگرهم زبانم لال چنین اتفاقی افتاد ، بر بزرگی خود و کوچکی من ببخشید ...! ایمن باشید درامان ایمان
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 7
کل بازدید : 53117
کل یادداشتها ها : 101
خبر مایه

موسیقی


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

پیامبرگرامی اسلام حضرت محمد (ص) می فرماید:

ازمنفورترین اعمال نزدخداوندمتعال،بخل وبداخلاقی است.

 


  

دنیا جای خطرناکی برای زندگی است. نه به خاطر مردمان شرور، بلکه به خاطر کسانی که شرارتها را می بینند و کاری در مورد آن انجام نمی دهند.




مثال زدن، فقط یک راه دیگر آموزش دادن نیست؛ تنها راه آن است.




حقیقت آن چیزی است که از آزمون تجربه، سربلند بیرون آید.
زندگی مثل دوچرخه سواری است. برای حفظ تعادل باید حرکت کنید.



من هوشِ خاصی ندارم، فقط شدیدا کنجکاوم.




هر احمقی می تواند چیزها را بزرگتر، پیچیده تر و خشن تر کند؛ برای حرکت در جهت عکس، به کمی نبوغ و مقدار زیادی جرات نیاز است.




فرق بین نبوغ و حماقت این است که نبوغ حدی دارد.




عاشق سفر هستم ولی از رسیدن متنفرم.




سعی نکنید موفق شوید، بلکه سعی کنید با ارزش شوید.




یکی از قویترین عللی که منجر به ورود آدمی به عرصهء علم و هنر می شود فرار از زندگی روزمره است.



 


  

 

 

امام علی(ع) به مالک اشتر:

 ای مالک اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی" فردا به آن چشم نگاهش مکن" شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی.


 
  

- همواره مراقب افکارت باش .
ممکن است این افکار تبدیل به گفتار شود .


- همواره مراقب گفتارت باش .
ممکن است این گفتار تبدیل به کردار شود .

- همواره مراقب کردارت باش .
ممکن است این کردار تبدیل به عادت شود .

- همواره مراقب عادت خودت باش .
ممکن است این عادت تبدیل به سرنوشتت شود .  

یا حق


  

"این زندگی از آن توست، خود تصمیم بگیر برای امری که در پی انجام آن هستی و با شایستگی آن را به انجام برسان.

خود تصمیم بگیر که در زندگی به چه عشق بورزی و صادقانه عاشقش باش.

خود تصمیم بگیر تا در جنگل قدم زده و بخشی از طبیعت شوی.

خود تصمیم بگیر تا سکان زندگی ات را به دست گیری، این تنها و تنها از تو بر می آید.

خود تصمیم بگیر تا زندگی ات را نیک، پر هیجان، با ارزش و بس شاداب سازی..."

 


  

سکوت کن، سکوت کن مثل خدایت. مثل او که هیچ گاه سخن نگفته، مثل او که می بیند ولی نمی گوید. یک بار هم که شده مثل او باش، ببین اما نگو، بشنو اما نگو، فقط سکوت کن. تازه آن وقت می فهمی که چرا خدایت هیچ نمی گوید. بگویم چرا یا خودت سکوت می کنی تا بفهمی؟ چیزی نمی گوید چون، یعنی نمی تواند بگوید چون می بیند، چون گناهان ما را می بیند و از کرده خود پشیمان می شود. از خلق این بشر پشیمان می شود، اشک می ریزد، در درون خود گریه می کند. فقط به خاطر گناهانمان، به خاطر این که در مورد مخلوقش اشتباه می کرد. او گفت که " می دانم آنچه را که شما )فرشتگان( می دانید." ولی در واقع نمی دانست، آن فرشته هایش بهتر می دانستند که چه جانوری خلق شده.

پس فقط سکوت کن تا تو هم ببینی آنچه را که خدایت می بیند.

بدان آنچه را که می بینی فقط بخش کوچکی از آنی هست که خدایت می بیند. گناهان آشکار را می بینی آن هم نه همه اش را. گناهان پنهان و مخفیانه ای که خدا می بیند تو نمی توانی ببینی. پس سکوت کن تا بدانی که خدایت چه می کشد.


درپناه حق


  

WHEN I CAME DRENCHED IN THE RAIN…………………
وقتی خیس از باران به خانه   رسیدم

BROTHER SAID : “ WHY DON’T YOU TAKE AN UMBRELLA WITH YOU?”
برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟

SISTER SAID:”WHY DIDN’T YOU WAIT UNTILL IT STOPPED”
خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟

DAD ANGRILIY SAID: “ONLY AFTER GETTING COLD YOU WILL REALISE”.
پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد

BUT MY MOM AS SHE WAS DRYING MY HAIR SAID”
اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت

“STUPID RAIN”
باران احمق

THAT’S MOM!!!
این است معنی مادر

 


  

اگر من جای او بودم .

همان یک لحظه ی اول ، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ، جهانرا با همه زیبایی و زشتی ، برروی یکدگر ، ویرانه میکردم .

اگر من جای او بودم .

که در همسایه صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ، نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ،بر لب پیمانه میکردم .

اگر من جای او بودم .

که میدیدم یکی عریان و لرزان و دیگری پوشیده از صد جامه رنگین زمین و آسمانرا واژگون مستانه میکردم .

اگر من جای او بودم .

نه طاعت میپذیرفتم ،نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ،پاره پاره در کف زاهد نمایان ،سبحه صد دانه میکردم .

اگر من جای او بودم .

برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،آواره و دیوانه میکردم .

اکر من جای او بودم .

بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان ، سراپای وجود بی وفا معشوق را ، پروانه میکردم .

اگر من جای او بودم .

بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ،گردش این چرخ را وارونه ، بی صبرانه میکردم .

اگر من جای او بودم .

که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش ،بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ، در این دنیای پر افسانه میکردم .

چرا من جای او باشم .

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد ، وگرنه من بجای او چو بودم ،یکنفس کی عادلانه سازشی ، با جاهل و فرزانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !

 


  

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد.

داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد)

آسمان و زمین را به هم ریخت!(فرشته سکوت کرد)

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)

به پرو پای فرشته پیچید!(فرشته سکوت کرد)

کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)

دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!

این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:

بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!

لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کاری می‌توان کرد...؟

فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی‌آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند! می‌ترسید راه برود! نکند قطره‌ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد و می‌تواند...

او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی ‌را به دست نیاورد، اما... اما در همان یک روز روی چمن‌ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن‌هایی که نمی‌شناختنش سلام کرد و برای آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!

او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خد ا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.


  

خداوند به حضرت موسی

ای موسی من شش چیز را در شش جا قرار دادم و بندگانم درجای دیگر آن رامی طلبند :

1-آسایش رادربهشت قراردادم ، دردنیا می طلبند.

2-علم رادرگرسنگی قراردادم ، درهنگام سیری می جویند.

3- بی نیازی رادرقناعت نهادم ، درزیادی مال می طلبند.

4-عزت رادر بیداری شب نهادم ، درجوارقدرتمندان می گردند.

5-رفعت رادرفروتنی قراردادم ، درتکبر وغرور جستجومی کنند.

6- وبالاخره استجابت دعارادر حلال مقدرکردم.


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ